My_Space لحظه اي در کنار من شاد بودن
| ||
|
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد . کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده ؟ او با صدای بلند گفت آهای پسر ! ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانۀ ما بیا . و شام را با ما صرف کن . بعد من کمک میکنم تا واگنت را درست کنی . پسر جواب داد : شما لطف دارید ولی من فکر نمی کنم بابام بخواهد من اینکار را بکنم . کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم . بالاخره پسر موافقت کرد و گفت : بسیار خوب باشد ولی من مطمئنم بابام دوست ندارد . بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم بهتر شده ولی مطمئنم بابام خیلی عصبانی خواهد شد . همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابایت کجاست ؟ " او زیر واگن است " .......نظرات شما عزیزان: |
|